دسته بندی محتوای سایت
  • مسابقه نقاشی روز کارگر
  • سرگرمی
  • داستان ها
    • داستان توت فرنگی
    • داستان لیمو
    • داستان انگور
    • داستان خیار
    • داستان زیتون
    • داستان گل کلم
    • داستان گوجه فرنگی
  • مسابقات
  • جایزه ها
  • عکسهای شما-کمپین نقاشی صورت
  • صفحه اصلی
  • contest
  • حساب کاربری من
Login / Register
Sign inCreate an Account

Lost your password?

کودکان بقا
کودکان بقا
منو
کودکان بقا

قبل اینکه جریان زندگیمو براتون تعریف کنم ،خودمو بهتون معرفی میکنم اسم من خیشو هست!
یک خیار شاد و خندون که بین بوته های خیار زندگی میکنم.راستشو بخواین من یک آرزوی بزرگ دارم که برای رسیدن بهش تلاش میکنم!
آرزوم اینه که تبدیل به یک خیار خوشمزه و خوش هیکل و سالم بشم تا منو ببرن کارخونه بقاء و بشم یک خیار شور خوشمزه و لذیذ!
دوروبریام میگن آرزوی خیلی بزرگیه اما من میگم اگر همه تلاشمو کنم حتما نتیجه میگیرم.بالاخره کار نشد نداره!

خلاصه جونم براتون بگه وقتی داشتم یه قلوپ آب می‌خوردم تا یکم سر و تنم جون بگیره یهو یه دستی به سمتم اومد و منو از بوتم چید!
دقت که کردم دیدم اون سر مزرعه یک مرد خوشتیپ با یک کامیون باری داش مشتی ایستاده!
باورم نمیشه! چشام درست میبینه؟لوگوی کارخونه بقاست روی پیرهن اون مرد؟
یعنی از کارخونه بقاء اومدن برا بردن ما؟
کاش یک نفر بود از این لحظه غرور آفرین فیلم میگرفت!
خلاصه که ما رو سوار کامیون کردن.
منو داداشم کنار هم نشسته بودیم و تو راه منظره رو تماشا میکردیم که یهو حس کردم نصف بدن من بیرون کامیون مونده و دارم میفتم!
یک لحظه کل دنیا جلو چشام تیره و تار شد...ینی اون همه تلاش اون همه شوقو ذوقم برای رفتن به کارخونه بقاء نابود شد؟که یکدفعه برادرم فریاد زد:خیشو دستمو بگیر!
من هول شده بودم اما با همه زوری که داشتم خودمو کشیدم بالا!
آخیش....خدایا شکرت که آرزوهام نقش بر آب نشد...
داشتم نفس نفس میزدم که یهو با صدای یه آقایی که می‌گفت بار رو همینجا خالی کنید به خودم اومدم!
اینجا همون کارخونه بقاست...جایی که برای رسیدن بهش کلی تلاش کردم.
خلاصه که از کامیون پیاده شدیم و راه افتادیم سمت بخش تولید.
وارد ساختمون شدیم.
به به چه بوی خوبی میاد...
چشامو بسته بودم و به سمت بو حرکت میکردم که یهو داداشم دستمو کشید و گفت خیشو کجا میری؟
اونجا بخش درست کردن مرباست حواست کجاست؟
اما من یهو دلم خواست مربا بشم،آخه مرباها بوی خیلی خوبی داشتن.داداشم گفت نگران نباش تو هم خوشبو و خوشمزه میشی!
خلاصه که رفتیم حموم و ما رو خوووب شستن.
بعد حموم وقتی خودمو تو آینه دیدم نشناختم! این منم که اینقدر تمیز و زیبا شدم...پوستم چقدر برق می‌زنه!
داداشم گفت بسه دیگه بیا بریم که کارای مهمتری داریم.
رفتیم و نشستیم تو یک وان بزرگ! از داداشم پرسیدم تا کی اینجاییم؟داداشم گفت یک چند روزی رو اینجا باید استراحت کنیم.اینقدر تو حموم بالا پایین پریده بودم حسابی خسته بودم.
یهو چشام گرم شد و تو اون وان پر از اب و سرکه خوابم گرفت...
نمی‌دونستم چقدر خوابیدم اما وقتی از خواب بیدار شدم وقتی داداش و دوستامو دیدم یه جیغ بلند کشیدم!همشون از خواب پریدن و گفتن خیشو چه خبره چرا جیغ می‌کشی؟!
منم گفتم چرا رنگتون عوض شده؟داداشم و دوستام یهو زدن زیر خنده و داشتن از خنده ریسه میرفتن!
داداشم همینجور که داشت می‌خندید گفت خیشو ماها تبدیل به خیارشور خوشمزه شدیم و طبیعیه این رنگی بشیم.یه نگاه به خودم انداختم دیدم اع منم رنگم عوض شده...
چقدر خوشرنگ شدم.احساس میکنم این رنگ بهم بیشتر میاد و باکلاس تر شدم!
شالاپ!
خدای من! ما افتادیم تو شیشه های خوشگل بقاء!
با این شیشه ها باکلاسیم دو برابر شده...
چقدر حس میکنم ویژه شدم
وای درست میبینم؟
روم برچسب مخصوص خیارشور سوپر ویژه رو چسبوندن؟!
چقدر خوشحالم از عاقبت زندگیم...خدایا شکرت که اینقدر سوپر ویژه شدم!
دیگه یواش یواش باید باور کنم که در چه جایگاهی هستم و خودمو دست کم نگیرم چون ماشین لیموزین اومده تا ما رو ببره فروشگاه های سطح شهر، چقدر ماشین لیموزین بهم میادهر دوتامون با کلاسیم!
رسیدیم فروشگاه.
رئیس فروشگاه چقدر محترمانه برخورد کرد و چقدرآروم و متین ما رو داخل قفسه ها چیدن...
کوچولو های ناز وقتی اومدین فروشگاه از جلو قفسه های خیارشور بقاء هم رد بشیدچون خیلی دوست داریم روی ماهتون رو ببینیم.

ارتباط با ما

ارتباط با ما

© 2025 کودکان بقا. All rights reserved

بستن
  • منو
  • دسته بندی ها
  • مسابقه نقاشی روز کارگر
  • سرگرمی
  • داستان ها
    • داستان توت فرنگی
    • داستان لیمو
    • داستان انگور
    • داستان خیار
    • داستان زیتون
    • داستان گل کلم
    • داستان گوجه فرنگی
  • مسابقات
  • جایزه ها
  • عکسهای شما-کمپین نقاشی صورت
  • صفحه اصلی
  • contest
  • حساب کاربری من