دسته بندی محتوای سایت
  • مسابقه نقاشی روز کارگر
  • سرگرمی
  • داستان ها
    • داستان توت فرنگی
    • داستان لیمو
    • داستان انگور
    • داستان خیار
    • داستان زیتون
    • داستان گل کلم
    • داستان گوجه فرنگی
  • مسابقات
  • جایزه ها
  • عکسهای شما-کمپین نقاشی صورت
  • صفحه اصلی
  • contest
  • حساب کاربری من
Login / Register
Sign inCreate an Account

Lost your password?

کودکان بقا
کودکان بقا
منو
کودکان بقا

New Layer New Layer اسم من گوجولست
یک گوجه فرنگی کنجکاو و جستجوگر هستم.
من عاشق کشف کردن چیزای جدیدم و از کشفیاتم لذت میبرم،حتی به غلط!
امروز داشتم میون بوته ها رو بررسی میکردم که یهو یه صدای آشنا حواسمو پرت کرد!
وقتی برگشتم نگاه کردم دیدم رفیق قدیمی مزرعمون اومده،خاور آتشین!
یادمه اخرین بار وقتی خیلی کوچولو بودم دیدمش
خلاصه که از دیدار دوبارش حس خوب گرفتم...
اما من الان به اندازه کافی بزرگ شدم تا چیده بشم؟!
یعنی منم میچینن و با خاور آتشین میفرستن کارخونه بقاء؟!
اگر این اتفاق بیفته عااالی میشه
یک فضای جدید و شرایط متفاوت...
باعث میشه چیزای جدید تری کشف کنم
حدسم غلط نبود،منو هم چیدن و سوار خاور آتشین شدم.
چقدر مزرعمون از این بالا بزرگ و زیباست...
اع خاور آتشین راه افتاد!
چقدر خوش میگذره وقتی از رو دست انداز رد میشه من تالاپی میرم بالا و میام پایین،انگار اومدم شهر بازی!
داریم به کارخونه بقاء نزدیک میشیم
نمی‌دونم چرا با نزدیک شدن به کارخونه تپش قلبم شدیدتر میشه...
بالاخره رسیدیم...
اینجا چقدر وسایل برای کشف کردن داره!
همینجور که داشتم اطرافمو نگاه میکردم یهو زیر پام خالی شد و تالاپ افتادم تو یک وان آب.
به به چقدر خوش میگذره آب تنی
پشتمو که نگاه کردم دیدم. دوستاممم همه مثل من افتادن داخل آب
با دوستام کلی آب بازی کردیم و تر و تمیز خودمونو شستیم
یهو صدای یک آقایی رو شنیدیم که گفت:
گوجه هایی که شسته شدن و تمیزن رو بیارید بریزید داخل این ظرف تمیز و بزرگ
خلاصه که هممونو ریختن تو ظرفای بزرگ و روی ظرفامون درپوش گذاشتن و گفتن یه چند روزی باید اینجا بخوابیم.
درسته من خیلی کنجکاوم و دوست دارم دائم در حال کشفیات جدید باشم.اما دروغ چرا خیلی خوابم میومد.
منو دوستام از فرط خستگی خوابمون برد...
بعد سه روز بیدار شدیم و دیدیم آب انداختیم
چقدر احساس سبکی میکنم
بعد ما رو ریختن داخل دستگاهی و اونجا آب اضافمون گرفته شد.
این وسط حس میکردم هر عملیاتی که انجام میگیره باعث خوشمزه تر شدن ما میشه و مشتاقانه منتظر مراحل بعدی بودم.
وای خدای من
مرحله ای که دوسداشتم رسید!
مرحله نهایی تبدیل شدن ما به رب
جوری که ماندگاریمون بره بالا و حالاحالا ها خراب نشیم.
بعله ما رو ریختن داخل دیگ های بزرگ تا خوب پخته شیم.
وقتی تو دیگ بودیم حس میکردم داخل سونا نشستیم انقدر که اونجا بخار بود.
نوبتیم باشه نوبت بسته بندی کردن ماست.
ما رو داخل شیشه های زیبایی که آرم بقاء روشون حک شده بود ریختن تا راهی بازار شیم.
من خیلی خوشحالم
چون قراره بالاخره به آرزوم برسم‌.
میپرسید آرزوم چیه؟!
خب معلومه دیدن شما بچه های مهربون و خوشگل!
بچه ها حالا که ما انقدر تلاش کردیم برا رسیدن به شما،شما هم یه کوچولو تلاش کنید برای دیدن ما!
میدونم که بزودی همدیگرو قراره تو فروشگاه ملاقلات کنیم.

ارتباط با ما

ارتباط با ما

© 2025 کودکان بقا. All rights reserved

بستن
  • منو
  • دسته بندی ها
  • مسابقه نقاشی روز کارگر
  • سرگرمی
  • داستان ها
    • داستان توت فرنگی
    • داستان لیمو
    • داستان انگور
    • داستان خیار
    • داستان زیتون
    • داستان گل کلم
    • داستان گوجه فرنگی
  • مسابقات
  • جایزه ها
  • عکسهای شما-کمپین نقاشی صورت
  • صفحه اصلی
  • contest
  • حساب کاربری من