دسته بندی محتوای سایت
  • مسابقه نقاشی روز کارگر
  • سرگرمی
  • داستان ها
    • داستان توت فرنگی
    • داستان لیمو
    • داستان انگور
    • داستان خیار
    • داستان زیتون
    • داستان گل کلم
    • داستان گوجه فرنگی
  • مسابقات
  • جایزه ها
  • عکسهای شما-کمپین نقاشی صورت
  • صفحه اصلی
  • contest
  • حساب کاربری من
Login / Register
Sign inCreate an Account

Lost your password?

کودکان بقا
کودکان بقا
منو
کودکان بقا

پاییز کم کم داشت می‌رسید.
باد دل انگیز و خنک پاییزی لابلای شاخ و برگ درخت‌ها و سبزیجات مزرعه در حال وزیدن بود.
گل کلم‌های سفید زیر نور آفتاب می‌درخشیدند گل کلم کوچولو در حال بازی و شادی با دوستانش در مزرعه بود که یک دفعه مادرش اونو صدا زد و گفت عزیزم حرف مهمی دارم که باید بهت بگم.
گلی کوچولو دوید سمت مادرش وگفت:
بله مامان جون منو صدا زدین؟
مامانش گفت بله عزیزم خواستم بهت بگم چند روز دیگه قراره تو یک مهمونی بزرگ شرکت کنیم،دوس دارم تر و تمیز باشی و خودتو گِلی نکنی.
گل کلم کوچولو هیجان زده شد و پر از ذوق و شوق بالا و پایین می‌پرید و از ته دل می‌خندید آخه تا حالا جایی رو جز اون مزرعه ندیده بود.
خیلی کنجکاو بود که بدونه مهمونی کجاست و قراره با کیا آشنا بشه با همین فکرها از فرط هیجان شب تا صبح خوابش نبرد وقتی صبح شد رفت و از مادرش سوالایی که به ذهنش رسیده بود رو پرسید.
مادرش گفت عزیزم وقتش که برسه خودت میری و میبینی.
اون چند روز برای گل کلم کوچولو خیلی کند می گذشت.
یه روز باز مشغول بازی بود،متوجه شد یک ماشین خیلی بزرگ داره به طرف مزرعه میاد همه گل کلم ها ساکت و اروم وایستادن تا به صحبت های آقای راننده و باغبون گوش بدن.
بله دوستان وقت مهمونی رفتن بود.
همه گل کلم ها هیجان زده منتظر بودن ببینم کیا قراره تو مهمونی شرکت کنن.
باغبون مهربون و آقای راننده اون گل کلم هایی که سالم تر و تر تمیز تر از بقیه بودن انتخاب کردن و سوار کامیون کردن.
گل کلم کوچولو و مامانش که انتخاب شده بودن با بقیه دوستاشون پشت کامیون میگفتن و میخندیدن.
کامیون رفت و رفت تا اینکه جلوی یک کارخونه بزرگ ایستاد.
که روی سر در اونجا نوشته بود کارخانه بقاء
همه از ماشین پیاده شدن و وارد کارخونه شدن.
گل کلم کوچولو چشاش چنان گشاد شده بود که نگو!
آخه تا باحال یه همچین جای بزرگی رو ندیده بود.

خیلی دلش میخواست به همه جا سرک بکشه و کلی از مادرش سوال میپرسید و سوال هاش تمومی نداشت.
بالاخره به یک قسمت رسیدن که پر از آب بود.
گل کلم کوچولو با خوشحالی فریاد زد آخ جووون آب بازی.
گل کلم ها با آب گل هاشونو تمیز می شستن تا سفید تر و خوشگل تر دیده بشن و برای مهمونی اماده بشن.
بعدش نوبت رسید به آرایشگاه!
گل کلم ها جلو اینه وایستادن و شاخ و برگ های اضافی شونو میچیدن تا گل هاشون مرتب تر بنظر بیاد.
حالا همشون خوشگل و تر و تمیز برای مهمونی اماده شده بودن.
الان وقتش رسیده تا گل کلم ها به جایی که قراره مهمونی برگزار بشه حرکت کنن همشون پر از شور و هیجان وارد محوطه مهمونی شدن.
گل کلم کوچولو از مادرش پرسید مامانی اینا دیگه کی هستن و اینجا کجاست؟
مادرش گفت عزیزم اینجا استخر سرکه و نمکه و اینایی که شرکت کردن مثل ما از سبزیجات هستن و با انگشتش به همه گروها اشاره میکرد و معرفیشون میکرد.
مثلاً به این دسته میگن خیار به اینا هویج و به اینا کرفس و...بعد از معرفی و آشنایی با دوستاشون قرار شد بپرن تو استخر سرکه و نمک و کلی خوش بگذرونن.
وقتی همگی کلی بازی کردن و قشنگ مخلوط شدن،نوبت رسید به اینکه کم کم بپرن تو ظرفهای بزرگ و خوشگل که دیگه خونشون شده بود
و اون ظرفهای خوشگل و خوشمزه برسه دست کوچولوهای نازنین که عاشق ترشی هستن و وقتی گل کلم کوچولو رو میبینن اب از دهنشون راه بیوفته!

ارتباط با ما

ارتباط با ما

© 2025 کودکان بقا. All rights reserved

بستن
  • منو
  • دسته بندی ها
  • مسابقه نقاشی روز کارگر
  • سرگرمی
  • داستان ها
    • داستان توت فرنگی
    • داستان لیمو
    • داستان انگور
    • داستان خیار
    • داستان زیتون
    • داستان گل کلم
    • داستان گوجه فرنگی
  • مسابقات
  • جایزه ها
  • عکسهای شما-کمپین نقاشی صورت
  • صفحه اصلی
  • contest
  • حساب کاربری من