دسته بندی محتوای سایت
  • مسابقه نقاشی روز کارگر
  • سرگرمی
  • داستان ها
    • داستان توت فرنگی
    • داستان لیمو
    • داستان انگور
    • داستان خیار
    • داستان زیتون
    • داستان گل کلم
    • داستان گوجه فرنگی
  • مسابقات
  • جایزه ها
  • عکسهای شما-کمپین نقاشی صورت
  • صفحه اصلی
  • contest
  • حساب کاربری من
Login / Register
Sign inCreate an Account

Lost your password?

کودکان بقا
کودکان بقا
منو
کودکان بقا

من زیتون کوچولوی درخت مادرم. اسم من زی زی هست.
خونه ی ما قشنگ ترین خونه دنیاست.
هم دریا داره، هم جنگل، هم کوه. وقتی طرف ساحل رو نگاه میکنی یه عالمه سنگریزه ی طلایی رو قلبش داره که از نگاه کردن بهش سیر نمیشی! وقتی رنگ سبز سینه ی کوه هاش رو ببینی دیگه چشمات دوست نداره برگرده جای دیگه رو نگاه کنه.
هر روز صبح با نوازش خورشید از خواب بیدار میشیم...
لحظات غروب هر کاری داریم رو میزاریم کنار و غروب خورشید رو تماشا میکنیم.
خورشید دوست مهربون و صمیمی ماست!

حتی باد خوش صدایی که از لابه لای شاخ و برگای مامان زیتا رد میشه باهامون بازی میکنه و ما رو تاب میده.
باد خوش صدا به من میگه توی بچگی تا میتونی شادی کن و بخند و بخون که فصل بچگی بهترین فصل دنیاست.
حتی برامون گروه سرود درست کرده!
اکثر روزا میاد و با بقیه ی زیتون ها سرودهای محلی شاد میخونیم طوری که صدامون تا آخر شهر هم میرسه.
یه پرستار مهربونی هم داریم که به درختمون رسیدگی میکنه.
گاهی هم میاد زیتون های خوشگل و پر انرژی و خوش طعم رو با خودش به سرزمین بقاء میبره.
جایی که ما زیتونها از بچگی آرزو داریم بریم اونجا و بشیم زیتون های خوشمزه و برسیم سر سفره ی آدمهای خوب دنیا.
من هر روز دارم بزرگتر میشم ولی دل تو دلم نیست که دفعه بعد پرستار مهربونی منم با خودش ببره اونجا.
آخه تو سرزمین بقاء یه کارخونه هست که بهترین و خوشمزه ترین زیتون ها رو میبرن اونجا، تا بعد از گذروندن تست سلامت و کلی خوش گذروندن تو استخر شادی و تبدیل شدنشون به زیتون های خوشمزه، اونا رو به کشورهای دیگه با فرهنگ های متفاوت صادر کنن و در شهر های مختلف کشور ایران پخششون کنن.
یک ماه بعد...
پرستار مهربونی در حال گشت و گذار در باغ بود که یه لحظه نگاه شیرینش به نگاه من گره خورد. من تو دلم با هزار خواهش و التماس بهش گفتم منم با خودت ببر.
بهش گفتم: پرستار مهربونی من به اندازه کافی بزرگ و خوشمزه شدم که بتونم از پس کارهای کارخونه بقاء بربیام.
خواهش میکنم منم با خودت ببر، قول میدم بهترین زیتون کارخونه بقاء بشم.
پرستار مهربونی با خنده ی همیشگیش گفت معلومه تو بهترین زیتون این باغی خوشحال میشم باهام بیای.
پرستار مهربونی از درخت چیدم و رفتیم سمت کارخونه ی بقاء.
وقتی به کارخونه ی بقاء رسیدیم چشمام از هیبت و زیبایی کارخونه داشت از حدقه درمیومد.
یه عالمه دستگاههای پیشرفته برای تست سلامت ما اونجا بود! و یه استخر شادی و کلی دستگاه برای بسته بندی زیتون های زیبا. اینقدر تو کارخونه به همه مون رسیدگی میکردن و شاد بودیم که هر چقدر بگم بازم کمه.
من بعد از تست سلامت وارد استخر سرکه و نمک شدم و کلی با دوستای جدیدی که پیدا کرده بودم بازی و شادی کردم. وقتی وارد مرحله ی بسته بندی شدیم روی سطح فلزی دستگاه بسته بندی، تصویر خودمو دیدم که چقدر زیبا و قشنگ شدم.
حالا من آماده بودم که همراه دوستای جدیدی که پیدا کردم بسته بندی بشم.
همه ما رو تو یه ظرف شیشه ای زیبا با کلی آب و غذا ریختن و یه درپوش قشنگ هم برا ظرف بسته بندی گذاشتن. روی برچسب ظرفمون نوشته بود زیتون شور بقاء.
ما از خوشحالی نمیدونستیم باید چیکار کنیم!
چون قرار بود ارسال بشیم به فروشگاههای بزرگ داخلی و خارجی تو کشورهای مختلف دنیا تا فرهنگ صلح و شادی رو با خودمون ببریم سرسفره ملت های جهان.
بابابزرگم میگفت ما فقط یک خوراکی ساده نیستیم بلکه هر انسانی که از ما استفاده میکنه باید سلامت جسمی و روحیش رو تامین کنیم و تو بدن آدمها عشق و محبت نسبت به همدیگه رو زیاد کنیم تا هیچ وقت هیچ بچه ای در هیچ جای این کره خاکی ناراحت و غمگین نباشه و مهربونی و صلح و آرامش کل دنیا رو پر کنه.من و دوستام آرزومون اینه که هیچ کجای دنیا دیگه جنگ نباشه...آخه ما زیتونا نماد صلح و اشتی هستیم!

ارتباط با ما

ارتباط با ما

© 2025 کودکان بقا. All rights reserved

بستن
  • منو
  • دسته بندی ها
  • مسابقه نقاشی روز کارگر
  • سرگرمی
  • داستان ها
    • داستان توت فرنگی
    • داستان لیمو
    • داستان انگور
    • داستان خیار
    • داستان زیتون
    • داستان گل کلم
    • داستان گوجه فرنگی
  • مسابقات
  • جایزه ها
  • عکسهای شما-کمپین نقاشی صورت
  • صفحه اصلی
  • contest
  • حساب کاربری من