دسته بندی محتوای سایت
  • مسابقه نقاشی روز کارگر
  • سرگرمی
  • داستان ها
    • داستان توت فرنگی
    • داستان لیمو
    • داستان انگور
    • داستان خیار
    • داستان زیتون
    • داستان گل کلم
    • داستان گوجه فرنگی
  • مسابقات
  • جایزه ها
  • عکسهای شما-کمپین نقاشی صورت
  • صفحه اصلی
  • contest
  • حساب کاربری من
Login / Register
Sign inCreate an Account

Lost your password?

کودکان بقا
کودکان بقا
منو
کودکان بقا

سلام دوردونه های خوشگل
من حبه انگورم یک انگور لپ گلی و تپلی و خوشمزه.
محل زندگی من تاکستانه،یکی از شهرهای قشنگ قزوین که کلی درخت انگور داره و ما اونجا فامیلای زیادی داریم.
صبح زود خورشید خانم زیبا در خونه ما رو تق تق میزنه و آروم با نوازش دستش بیدارمون می‌کنه. ولی از بس دستش گرمه گونه هامون رو قرمز میکنه.
زندگی ما طوریه که هرشب که می‌خوابیم صبحش شیرین تر از قبل میشیم.
فکر کنم اینطوری پیش بره هیشکی حریف سرکه ای که از تخمیر ماها به وجود میاد نمیشه.
ما یه باغبون خوش زبون داریم که هر وقت میاد به ما سر بزنه با کلی شعر و آواز قربون صدقه مون می‌ره تا خوشه هامون پربار و پرآب و شیرین زبون شن.
گمونم امروز می‌خواد ما رو بچینه،چون برق خوشحالی رو تو چشاش میبینم.
منم با چشمای ذوق زدم خیره شدم بهش تا بلکه من رو هم بچینه!
آخ جوووووون!!!!
منم چید و گذاشت داخل جعبه و آوردم پایین.
چقدر زمین زیباست...
من همیشه زمین رو از روی درخت می‌دیدم و اینقدر خوب با جزئیات نمی‌دیدم!
خدای من!
مورچه های کوچولو دارن برای خودشون غذا میبرن.چقدر سیاه و با نمکن این مورچه های کوچولو
ای وای من...
یکی از مورچه کوچولو ها پاش آسیب دیده.
کاش میتونستم کمکش کنم...
باغبونمون داره میاد سمت ما تا جعبه مونو برداره و بزاره داخل خاور آتشین.
کاش حواسش به زیر پاش باشه و مورچه سیاه پا شکسته رو له نکنه...
باغبونمون داره نزدیکتر میشه...
من نمیتونم صحنه دلخراش له شدن مورچه کوچولو رو ببینم،محکم چشامو بستم. وقتی آروم چشامو باز کردم دیدم باغبون مهربومون مورچه کوچولو رو گذاشته روی یک برگ درخت و گذاشت کنار لونش.
ممنونم باغبون مهربون...
بعد باغبونمون جعبه ما رو برداشت و ما رو گذاشت داخل خاور آتشین و خاور راه افتاد.
من از درخت و باغبون مهربون و زمین و آسمون مزرعه مون خداحافظی کردم.
فقط نمی‌دونم دارم کجا میرم!
اما مطمئنم سرنوشت قشنگی در انتظارمه...
پس به خودم استرس نمی‌دم و از نگاه کردن به مناظر لذت میبرم...

راننده مون داره با تلفن همراهش صحبت میکنه.گوشامو تیز کردم ببینم چی میگه بلکه بفهمم داریم کجا میریم!
راننده میگفت تا یک ساعت دیگه میرسم کارخونه بقاء و بلافاصله بارگیری رو انجام میدم و برمیگردم بقیه انگور ها رو میارم!
کارخونه بقاء؟! چقدر این اسم آشناست برای من
آهان یادم اومد.داستان کارخونه بقاء رو وقتی بچه بودم مامانم برام تعریف میکرد.یادمه میگفت که هر انگوری که راز بقاء رو در وجودش داشته باشه میتونه بره کارخونه بقاء...اما راز بقاء چی میتونه باشه؟!
چون راننده مون عجله داشت ما رو سریع بارگیری کردن.
اگر جعبه انگور جلویی بزاره کارخونه بقا رو ببینم عالی میشه چون خیلی کنجکاوم ببینم کارخونه بقا کجاست؟
آهان بالاخره جعبه جلوی منو برداشتن و میتونم کامل اطرافمو نگاه کنم.داشتم اطرافمو نگاه میکردم که یهو جعبه ای که من توش نشسته بودم رو برداشتن و بردن داخل.
محو تماشای محیط تولید کارخونه بودم که یهو شالاپ ما رو ریختن داخل آب! به به چه آب خنکی
شروع کردیم به بازی و شیرجه زدن داخل آب خلاصه که بهمون کلی خوش گذشت و بعد ما رو بردن یک بخش دیگه تا به سرکه تبدیلمون کنن.
مراحل لازم برای تبدیل شدن به سرکه رو گذروندیم و بالاخره تبدیل به یک سرکه خوش طعم شدیم تا هرکس ما رو تو ترشی هاش استفاده میکنه از خوشمزگی ترشیش همه انگشتاشونم بخورن!
ما تو فروشگاه ها داخل قفسه ها نشستیم تا هر وقت دلتون خواست ترشی درست کنید ما رو تهیه کنید.
اما هنوز برای من سواله
راز بقاء چیه؟!
که یهو چشمم به لیبل مربای هویجی که روبروم نشسته بود خورد!
روی لیبل نوشته بود کیفیت راز بقاست...
حالا فهمیدم درون ما چه رازی نهفته بود که تونستیم بریم کارخونه بقاء...

ارتباط با ما

ارتباط با ما

© 2025 کودکان بقا. All rights reserved

بستن
  • منو
  • دسته بندی ها
  • مسابقه نقاشی روز کارگر
  • سرگرمی
  • داستان ها
    • داستان توت فرنگی
    • داستان لیمو
    • داستان انگور
    • داستان خیار
    • داستان زیتون
    • داستان گل کلم
    • داستان گوجه فرنگی
  • مسابقات
  • جایزه ها
  • عکسهای شما-کمپین نقاشی صورت
  • صفحه اصلی
  • contest
  • حساب کاربری من